۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

آغوشت

دل مــن دوســـتـــدارآغــوشــت
                         بـغـــلــم بــی قــــرارآغــوشــت
گرم وامن وامید بخش وقـشنگ
                         چـارفــصـــل بــهــارآغــوشـت
بــگـشــا بـــازوان خـــود را تــا
                         گـم شــوم در حصـار آغـوشـت
تا نـگاهـم بــشــویــد از تــن تــو
                        اشـک اشـک ازغـبـارآغـوشـت
تا زنی که شـکست خـورده کـند
                        زنـــدگــی درکــنـــــارآغــوشـت




پ . ن - گاهی امن ترین جا ؛ یه آغوش مهربون و شونه های پهن مردونه س وتوهم با تمام وجودت نیازشون داری و نداریشون تا همه ی هق هق بغضت رو تسلی بدن و تو هم همه ی تنهائیت رودرآغوش گرم و مطمئن مردونه ش رها کنی .
پ . ن - ای دی اس الم رو شارژنمی کنم این ماه . احتمالن مدتی نباشم .  میخوام برم تو لاک خودم . 


۲۶ نظر:

نگار گفت...

با بی تویی هایم چه کنم

با پاهایم که هنوز از ساحل بازنگشته اند

با انگشتان سرگردانم چه کنم

میان این همه صندلی های خالی

سایه سپید گفت...

موافقم کاملا....
آخ که چقدر درک می کنم این موقعیت رو..
موفق باشی...اما زیاد تو لاک خودت نرو...سعی کن با خدا این موقعیت رو قسمت کنی...متعجب می شی از آرامش گرفتنت

الهام گفت...

سلااااااااااااااااام!!!
اول اینکه شعرت خیلی قشنگ و با معنی و احساس بود.
این روزا هر وبی می رم همه می خوان یه مدتی برن اینجوری احساس میکنم اون وبلاااااگ خالیییی از سکنه هست.
کجا باااباا تا شقایق هست زندگی باید کررررررررررد!!!مگه نه ؟؟؟ امیدوارم متن بعدی تو به زودی ببینم.
از دیده به جاش اشک خون می آید
دل خون شده ، از دیده برون می آید
دل خون شد از این غصه که از قصه عشق
می دید که آهنگ جنون می آید

محمد (سلام بر زندگی) گفت...

تحمل کــن عزیز دل شکسته

تحمل کن به پای شمع خاموش

تحمل کن کنار گریـــــه مــــن

به یاد دلخـوشی های فـرامــوش

جــهـان کوچک من از تو زیباست

هنوز از عـطـر لبـخـند تو سرمست

واسه تکــــرار اسم سـاده توست

صدایی از من عاشق اگـر هسـت....

محمد (سلام بر زندگی) گفت...

بيست و سومين شمع را
براي تولدت روشن ميكنم
و پرهايم را طواف ميدهم
بر گرد آتشي كه تــــو در جانم روشن كرده يي

بيست و سه تكه خاكستر كوچك كافي است
تا پر سوخته حرمت پيدا كند.

جشن تولد توست
و من
بيست و سه بار به دنيا مي آيم و خاكستر مي شوم
تا راز حضور تو را بدانم.

ققنوسم من امشب!

محمد (سلام بر زندگی) گفت...

سلام دوست مهربان
شب بخیر
مرسی بابت این غزلواره زیبا و دلنشین
ایشالا که تو خودتون باشید و تفکر کنید اما از حضورتون هم دوستان را بی بهره نسازید

sepehrسپهر گفت...

چرا تو لاک خودت. این کارو نکن. لطفا.
با یه دوست خوب با یه هم درد درد دل کن. خیلی کمک می کنه. یکی رو پیدا کن باهاش راحت باش لازم نیست که دل بستش بشی حتی لازم نیست که بشناسیش. فقط باهاش راحت باش و درد دل کن خیلی کمک می کنه. این کارو بکن.حتما.

بیستاب گفت...

سلام دوست خوبم
دو سال پیش یه پستی نوشتم که اشاره داشت به کتاب پائولای الیزابل النده. سرگذشت خودش رو توش نوشته بود و برای دخترش تعریف کرده بود.بدون واهمه احساساتش رو توضیح داده بود.
با خوندن این پست یاد اون پست خودم افتادم.
شاید باید جای گلمه ((گاهی)) نوشت((همواره))
خوب پس میری تعطیلات.خوش بگذره تعطیلات.فقط یه چیزی:
مطمئنی دلت برای لاک خودت تنگ شده؟

sepehrسپهر گفت...

دریا بیرون از تن من نیست
گوشه ای تنبل کز کرده
دقیقه ای مانند کودکی
و هرچه دست می مالم بر سفیدی کاغذ
چشمهای گربه ایش را می بندد و خودش را بخواب می زند
دلم هوای یک فنجان قهوه کرده است
که در هشیاری عصر بنوشم
و بعد با سر انگشت
داوودی ها را
از چشمهای زیبای آن عکس قدیمی دستچین کنم
شاید رؤیای عجیبی باشد اما
بگذریم
یعنی خودکار قدیمی من
به اسم او که می رسد
جوهرش خشک می شود
نمی نویسد
دلش با من نیست .
غبار تقویم را پاک می کنم
سالهای دور
ساز کهنه را بر می دارم
کوک می کنم
پنجره را می گشایم
باران بهاری ست
تند است اما زود قطع می شود
باید اسمی دیگر برایت بر گزینم
اسمی که اسم شب باشد
و لای دندان آدم گیر کند
و بداند با که سخن می گوید
ساعتی می نشینم
ملودی آرام آرام ، وارد رگهایم می شود
حرکت را حس می کنم
اما دستانم زیر تنبلی این دقیقه ها
به خواب رفته اند
حرف از خواب زدم
شاید علاج درد باشد
اما رفیقی می گفت :
کسی که به دریا رفت
دیگر باز نمی گردد
مگر آنکه شبانه توفانی بپا شود

ملودی آرام است
گوش کن
به تنبلی چشمهای گربه ایش نمی اید
به دنبال طعمه ای لذیذ بر خیزد
کتاب را باز می کنم
روزنامه ها را ورق می زنم
رادیو
به قصه ای گوش می دهم
اما نام تو چیست ؟
که گاه رقصانه در آستانه ی پنجره می ایی
ساعتی با منی و می روی
و هر چه می کنم بنویسمت
خودکار قدیمی لج می کند
نمی نویسد و من جز این
قلم دیگری ندارم .
شاید
قسمت است که از پشت حصار فلزی پنجره
باران را لمس کنم
نه با انگشتان و گونه ام
با حسی عجیب در درونم
با صدایی که از دهان و تکلم نیست
آنجا قدیمیان من
صمیمی ترین مردان خاک و آتش
رازهایی را هر لحظه بر کتیبه ای حک می کنند
که روزی بدرد می خورد
ماهی ها می خواهند
زنده از رگانم بیرون بزنند
: دریا بیرون از تن من نیست
بیرون هر چه هست تنهایی ست

شاید همین خمیازه های پی در پی
راه بسویی داشته باشد
ما که نرفته ایم تا انتها
صندلی را عقب می کشم
گلدان را پر از داوودی می کنم
آئیینه را جلا می دهم
به ساعت خیره می شوم
نه این خودکار خیال نوشتن ندارد
نامش را ؟
اسم شبش را ؟
حرفی بزن !

دوباره آسمان غرید
چرا کسی برای من قهوه ای نمی آورد
هوس بوئیدن طعم دریا کرده ام
اما اینجا شهر من کویری ست
شب هایش پر ستاره است و روزهایش در تازیانه ی باد
دلم خوش است که کم کم شب می رسد
در تاریکی با ستاره ای در دوردست قرار گذاشته ام
یعنی به من قول آمدن داده است
با یک بغل دریا و یک کشتی بزرگ
به ساعت نگاه می کنم
به چشمهای گربه ای روی دیوار
به میله های زنگ زده ی پنجره
به ابر ها که گریان فرار می کنند
لم می دهم بروی تنبلی این دقیقه های مانده
عادت کرده ام
این شاید هزارمین شب باشد که منتظرم
و باز ستاره در دور دست می درخشد
چشمک می زند
لب خوانی بلد نیستم
و او اسم شب را صدا می زند
نزدیکتر بیا !
می خواهم ببوسمت
وارد اتاق می شوی
رقصانه
محرمانه ی زیبا !
حک شده بر کتیبه ای که دیوانه بر آن نماز می گذارم
این شاید هزارمین شب است و باز
قلم من
جوهرش خشک می شود
نمی نویسد
دچار سرگیجه های شدید می شود
نزدیک تر بیا !
بگذار ترنم باران را احساس کنم
نامت چیست ؟
ناگهان تا کجا می روی که نمی بینمت
چه بلندی و چه دور از دسترس ؟ !
دریایی موج می زند
پنجره ای بر هم می خورد
همین !
شاید شبی دیگر
طوفانی بپا شود
عزیزی باز گردد
ستاره ای میهمان شود
زیبای من بیاید
در آستانه ی گشاده و آشکار پنجره
باقی بماند و
رقصانه
مرا به بوسه ای میهمان کند .

sepehrسپهر گفت...

دریا بیرون از تن من نیست
گوشه ای تنبل کز کرده
دقیقه ای مانند کودکی
و هرچه دست می مالم بر سفیدی کاغذ
چشمهای گربه ایش را می بندد و خودش را بخواب می زند
دلم هوای یک فنجان قهوه کرده است
که در هشیاری عصر بنوشم
و بعد با سر انگشت
داوودی ها را
از چشمهای زیبای آن عکس قدیمی دستچین کنم
شاید رؤیای عجیبی باشد اما
بگذریم
یعنی خودکار قدیمی من
به اسم او که می رسد
جوهرش خشک می شود
نمی نویسد
دلش با من نیست .
غبار تقویم را پاک می کنم
سالهای دور
ساز کهنه را بر می دارم
کوک می کنم
پنجره را می گشایم
باران بهاری ست
تند است اما زود قطع می شود
باید اسمی دیگر برایت بر گزینم
اسمی که اسم شب باشد
و لای دندان آدم گیر کند
و بداند با که سخن می گوید
ساعتی می نشینم
ملودی آرام آرام ، وارد رگهایم می شود
حرکت را حس می کنم
اما دستانم زیر تنبلی این دقیقه ها
به خواب رفته اند
حرف از خواب زدم
شاید علاج درد باشد
اما رفیقی می گفت :
کسی که به دریا رفت
دیگر باز نمی گردد
مگر آنکه شبانه توفانی بپا شود

ملودی آرام است
گوش کن
به تنبلی چشمهای گربه ایش نمی اید
به دنبال طعمه ای لذیذ بر خیزد
کتاب را باز می کنم
روزنامه ها را ورق می زنم
رادیو
به قصه ای گوش می دهم
اما نام تو چیست ؟
که گاه رقصانه در آستانه ی پنجره می ایی
ساعتی با منی و می روی
و هر چه می کنم بنویسمت
خودکار قدیمی لج می کند
نمی نویسد و من جز این
قلم دیگری ندارم .
شاید
قسمت است که از پشت حصار فلزی پنجره
باران را لمس کنم
نه با انگشتان و گونه ام
با حسی عجیب در درونم
با صدایی که از دهان و تکلم نیست
آنجا قدیمیان من
صمیمی ترین مردان خاک و آتش
رازهایی را هر لحظه بر کتیبه ای حک می کنند
که روزی بدرد می خورد
ماهی ها می خواهند
زنده از رگانم بیرون بزنند
: دریا بیرون از تن من نیست
بیرون هر چه هست تنهایی ست

شاید همین خمیازه های پی در پی
راه بسویی داشته باشد
ما که نرفته ایم تا انتها
صندلی را عقب می کشم
گلدان را پر از داوودی می کنم
آئیینه را جلا می دهم
به ساعت خیره می شوم
نه این خودکار خیال نوشتن ندارد
نامش را ؟
اسم شبش را ؟
حرفی بزن !

دوباره آسمان غرید
چرا کسی برای من قهوه ای نمی آورد
هوس بوئیدن طعم دریا کرده ام
اما اینجا شهر من کویری ست
شب هایش پر ستاره است و روزهایش در تازیانه ی باد
دلم خوش است که کم کم شب می رسد
در تاریکی با ستاره ای در دوردست قرار گذاشته ام
یعنی به من قول آمدن داده است
با یک بغل دریا و یک کشتی بزرگ
به ساعت نگاه می کنم
به چشمهای گربه ای روی دیوار
به میله های زنگ زده ی پنجره
به ابر ها که گریان فرار می کنند
لم می دهم بروی تنبلی این دقیقه های مانده
عادت کرده ام
این شاید هزارمین شب باشد که منتظرم
و باز ستاره در دور دست می درخشد
چشمک می زند
لب خوانی بلد نیستم
و او اسم شب را صدا می زند
نزدیکتر بیا !
می خواهم ببوسمت
وارد اتاق می شوی
رقصانه
محرمانه ی زیبا !
حک شده بر کتیبه ای که دیوانه بر آن نماز می گذارم
این شاید هزارمین شب است و باز
قلم من
جوهرش خشک می شود
نمی نویسد
دچار سرگیجه های شدید می شود
نزدیک تر بیا !
بگذار ترنم باران را احساس کنم
نامت چیست ؟
ناگهان تا کجا می روی که نمی بینمت
چه بلندی و چه دور از دسترس ؟ !
دریایی موج می زند
پنجره ای بر هم می خورد
همین !
شاید شبی دیگر
طوفانی بپا شود
عزیزی باز گردد
ستاره ای میهمان شود
زیبای من بیاید
در آستانه ی گشاده و آشکار پنجره
باقی بماند و
رقصانه
مرا به بوسه ای میهمان کند .

امیر تیکنی

sepehrسپهر گفت...

رقص محرمانه یک زیبا
سادگی
سنجاقک کوچکی بود
هدیه ای بی سبب
شبنمکی بر لبان عاشقت
وقتی که زیر باران غریبه ای را می خواندی
و من آن سوتر ترا دعا می کردم
چشمانم چنان مجمر خون
به یادت مانده است .

حالا سالها گذشته است
دیگر باران آبی نیست
و گربه ها همگی شرورند .
چرا
خیال می کنی
هنوز به ستاره چینی در کویر دلخوشم .
من !
آن هم من !
من بروی چینه ی نازکی راه می روم
که یکسوش دریایی از خون موج می زند
و سوی دیگرش دوزخی از آتش است
آن چنان عمیق که سرچشمه ی آن پیدا نیست .

برای من که اینچنین فقیرم
همین سنجاقک کوچک ثروتی ست
و لمس تو چمنگاهی
که از نمین ترانه ای شاداب است .
خواب !
آن هم بر چشم های من
نمی شنوی ؟ !
صدای انفجار بزرگی را
که هر لحظه درون سینه ام
شیطنت می کند
گیاهی که در کوهستان رُست
چگونه به نرمی دستان تو عادت کند
بر می گردد به سایه
تنها خنده اش شبیه آفتابگردان خواهد ماند .

ترانه بخوان
غریبه را بخوان
تا ببینم چگونه در آغوشش رها می شوی

دعایت می کنم
با چشمانی خونین مجمر .

گذر می کنم بی تو
در انزوای شهرم
در سیاهی پایتخت
در فرار طبرستان
در زخم های جنوب
در بی قراری کردستان
در سوگ ارگ .

گذر می کنم بی تو
با یادت
که زیبا ترین رقص ها را
کنار شعله ای در نم نمک باران نشانم دادی .
هدیه ای بی سبب از تو
در دستم است
ببین ! سنجاقکت جان می گیرد
پرواز می کند
کوچک است و زیبا

افسوس که در این حوالی ستاره چینان مرده اند

امیر تکینی

نسترجهان گفت...

[گل][گل][گل][گل]سلام مهربان: بسي بلاگفا داشت كم كم بي لطفي مي كرد و مارا از دوستان خوب وخوش انديش و با معرفت دور مي كرد. اپتون مهرباني و عشق ورزي را زيبا نگاريده ايد.اميدوارم ايام به كامتان باشد و ميلاد نور بر شما هم مباركباد[گل][بدرود]

فانوس به دست گفت...

بر شانه های تو میشد اگر سری بگذارم....

sepehrسپهر گفت...

مه
بیابان را، سراسر، مه گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم مه ، عرق می ریزدش آهسته
از هر بند .
***
" بیابان را سراسر مه گرفته است . {می گوید به خود عابر }
سگان قریه خاموشند
در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل کو نمی داند مرا ناگاه
در درگاه می بیند به چشمش قطره
اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
"- بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر
همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از
خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند "
***
بیابان را
سراسر
مه گرفته است
چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق میریزدش
آهسته از هر بند...

احمد شاملو

ناشناس گفت...

www.return2heaven.net
با آرزوی موفقیت

بیستاب گفت...

سلام
هنوز تعطیلاتی؟

sepehrسپهر گفت...

سلام دوست جوون
بيا بهم سر بزن قلمتم بيار.
آپيدم :
وجودم سراسر احساس شده این بار تو برایم بنویس: شوق دیدار لحظه وصال.................

بیستاب گفت...

سلام
هنوز از تعطیلات برنگشتی؟

صدرا گفت...

سلام
از لاكت بيرون نيومدي
لاكت مگه چه قدره كه دلت نمي گيره

sepehrسپهر گفت...

سلام دوست جوون یه ماهت تموم شد چیکار میکنی زود بیا منتظریم

sepehrسپهر گفت...

سلام دوست جوون خوبی. بازم منتظریم هااااااااااااااااااااااااااااااااا

سپهرsepehr گفت...

چی شد نیسیتی...................................................

بیستاب گفت...

سلام
هنوز نیومدی؟

بیستاب گفت...

سلام
الان مدتهاست که از آخرین پستت می گذره و هنوز آپ نکردی.سر می زنم گه گداری به امید آپی جدید.

سپهرsepehr گفت...

سلام زودی بیا
دلمون تنگ شده

موسیقی پاپ

قدیمی و طلا چاپی تو ای دل

میان عاشقان تاپی تو ای دل

صدایت رونق تالار عشق است

مگر موسیقی پاپی تو ای دل

شاعر : وثوق

سپهرsepehr گفت...

همیشه شاد و پیروز و خندان باشی دوست جووووووووووووووووووووووووووون
زودی بیا